چقدر می شود کریم بود بانو! سه ساله باشی و با کمر شکسته و پای برهنه روی خارهای بیابان قدم بگزاری و بعد دامنت را برای در آغوش کشیدن بابا باز کنی و بعد ...
و حالا میان کوچه پس کوچه های تنگ شهر شام, از میان مغازه های پر از عروسک های چینی رسیدم به گنبدی که تمام زبانهای دنیا را می فهمید...
چه تلاش شیرینی بود در بازوانی که عروسک ها را با اشک چشم بدرقه می کردند تا در هوا بال بگشایند و برسند به ضریحت...
و هر عروسکی پیغامبر لبیک یا حسین دل عاشقی ست که به سوی تو می آید...
چه اسمانی بود و چه اشنا نشستن در حریم سپیدت... انگار سالهاست که اینجا رو می شناسم... انگار اصلا اینجا متولد شده ام...
این عرض ارادت شاهد رو بخونید: اتل متل رسیدن...
قصه طوطی و بازرگان مولوی که حتما معرف حضور هست؟! همون طوطی ای که از صاحبش خواست در سفر به هند از قول اون به طوطی های جنگل بگه که دوستشون اسیره و تو قفس مونده و طوطی های آزاد وقتی این قصه رو میشنون همگی خودشون رو به مردن می زنن و بقیه ماجرا...
حالا قصه قصه ی ما و عاشوراست...
شهدای عاشورای 61 هجری حکم همون طوطیهای آزاد رو دارن که برای آزادی ما خودشون رو به مردن زدن و این وسط خیلی از ماها نمی دونم چرا انقدر آی کیو مون پایینه که به جای پی بردن به اصل پیغام عاشورا و یادگرفتن راه آزادی از قفس، توی قفس نشستیم و برای مرگ طوطی های آزاد گریه می کنیم و به سرو سینه می زنیم ! در حالی که خود خدا گفته : " ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون"
اشک بر مظلومیت حسین (ع) برترین ثوابها رو داره اما اشکی که با تفکر و تحرک همراه باشه. اشکی که بعد از پاک کردنش باعث بشه چشمهامون رو به روی گناه ببندیم و یاری هر مظلوم و قیام علیه هر ظالمی رو سرلوحه کارهامون قرار بدیم و از همه مهمتر فرمان ولایت رو به موقع و کامل اجرا کنیم.
و به یاد داشته باشیم " حسین علیه السلام بیش از آب تشنه لبیک بود"...بروح ، بدّم ، لبیک یاحسین...
مهم نوشت: کاروان آسیایی آزادی غزه وارد ایران شده است. وبلاگ شاهد حمایت قاطع خودش را از این اقدام انسان دوستانه جهانی با شعار بلند " مرگ بر اسرائیل" از حنجره خودش و دوستان وبلاگی اعلام می کند. از دوستان عزیز وبلاگ نویس دعوت می شود در پست های خود یک مرگ بر اسرائیل نثار این جرثومه فساد نمایند.
"مرگ بر اسرائیل"
""
" Down with israil"
" الموت لاسرائیل"
""
""
بیایید امسال کمی دقیقتر روضه بشنویم. واقعا مسخره ست که شیعه قرن بیست و یک هنوز پابند خرافات باشه و واقعه عظیمی مثل عاشورا رو نخواد مورد مطالعه قرار بده.
خرافاتی مثل دامادی حضرت قاسم و حجله قاسم داماد و علی اکبر ناکام 18 ساله! و قص علی هذا...
این توهین به ساحت مقدس امام حسین و حضرت قاسم بن الحسن (ع) هست که فکر کنیم این بزرگان در بحبوحه ی جنگ، حجله ی عروسی به پا می کنند!
حضرت علی اکبر(ع) همونطور که از اسمشون پیداست، پسر ارشد امام حسین (ع) بودند. به امام سجاد(ع)، علی اوسط و پسر دیگر امام حسین رو علی اصغر می گفتند. وقتی می دونیم که امام باقر(ع)، پسر امام سجاد(ع)ـ یا همان علی اوسط ـ در کربلا حضور داشته و پنج ساله بودند، چطور می تونیم قبول کنیم که حضرت علی اکبر، در زمان شهادت 18 ساله و مجرد بوده اند؟در حالی که برادرکوچکترشون یعنی امام سجاد با توجه به اینکه در سال 38 هجری متولد شده اند پس با یک حساب سرانگشتی در حادثه عاشورای سال61هجری، 23 ساله بودند؟
داشتم شاخ در میاوردم وقتی سرکلاس تاریخ اسلام استاد پرسید: به نظر شما امام حسین(ع) به چه دلیل در روز تاسوعا از سپاهیان کوفه خواست تا جنگ رو یک روز به عقب بیاندازند؟ ، تعداد زیادی از دانشجویان با قاطعیت جواب دادند : برای اینکه حضرت علی اصغر پنج ماه و بیست و نه روزه بودند و امام می خواستند تا حضرت علی اصضغر شش ماهشون کامل بشه!!!!
همین دو سال پیش ایام محرم در کوچه پس کوچه های شهر صف طویلی از مردم دیدم که دم در خونه ی قدیمی و کوچیکی ایستاده بودند . کنجکاو شدم و رفتم جلو . دیدم خانمی مانتویی با حجابی نه چندان مناسب پشت پنجره خونه ایستاده و کلاهخودی در دست داره و مردم یکی یکی جلو می رن و زن کلاه رو روی سرشون میزاره وبر می داره و حاضرین صلوات می فرستند! گفتم این چه؟ گفتند: این کلاه خود حضرت عباسه!!!!
خدای من! یعنی یک نفر ازخودش نپرسید کلاهخود حضرت عباس تو دست این خانم چی کار می کنه؟ البته نمادهای قدیمی مورد احترامی منسوب به حضرت عباس و سایرین در شهر هست که لااقل به دلیل قدمت بسیار طولانی وجودشون در شهر و البته تحقیقاتی که پیرامونشون شده میشه به اصل بودنشون اعتقاد داشت ولی احمقانه ست اعتقاد داشتن به کلاهخودی که بعد از هزار و چهارصد سال، یهو! از ته یک کوچه تنگ یه شهر کوچیک اون هم توی ایران اون هم دست یه خانم نه چندان مقید که در روز عاشورا مدام لبخند به لب داره ! سردرمیاره.
تو رو خدا امسال یه خورده به خودمون زحمت بدیم و در کنار صدها ساعت عزاداری ، نیم ساعت هم کتاب حماسه ی حسینی بخونیم یا پای منبر علمای واقعی بشینیم. - دقت کنید گفتم علمای واقعی! نه هرکسی که میکروفون دست گرفت!-.
کوچیک بودم که مادرم حرز تو گردنم می کرد وقتی محرم می رسید پیرن سیاه تنم میکرد
بزرگترای من منو به مجلس تو برده اند هوامو داشته باش آقا ، منو به تو سپرده اند
پ ن: قصه ای برای دخترم
آخر شب ، با لباسهای خاک آلود و سرو صورت ژولیده به طرف خونه بر می گشت. از صبح درگیر نصب داربست برای برپا کردن تکیه بود.
زیر لب نوحه می خوند و کارهای فرداش رو تو ذهنش مرور می کرد.
ساعت از یک گذشته بود ... وارد خونه شد تا چشمش به درخشش ماه توی آب سرمه ای رنگ حوض افتاد یا حسینی گفت و دو زانو نشست روی لبه حوض ...
- خدایا، نمی دونم چرا این «یا حسین» به دلم ننشست! چرا امشب انقدر خسته م ؟ چرا دلم آروم نیست ؟ انگار ...انگار...
.... ای واااااااااااااای نمازم قضا شد!
والله إن قطعتموا یمینی
إنی احامی ابداً عن دینی
مانده تا پشت زمین خم بشود
مانده تا کار زمان غم بشود
کاروان در ره و دلها به تپش
مانده تا ماه محرم بشود...
شعر از شاهد
محمد علی عزیز امر کردن از عاشوراییان بنویسم. انشاء الله که بتونم....
هر کی مطالب شاهد رو خونده باشه می دونه که از میون حاضرین عاشورای 61 هجری عباس واسه من چیز دیگه ایه. عباسی که از نگاه من همان زهراست . اینکه تو اون دوبیتی حضرت عباس رو با نام یاس خطاب کردم و گفتم: الهی آب بی مادر بماند که یاس از دیدن او شرمگین بود. نه از ضرورت شعری که از ضرورت حسی بود. واسه من شنیدن اسم عباس همون حسی رو به دنبال داره که بردن نام مادرش زهرا. بله مادرش! من می گم همون وقتی که زهرا به بالین عباسش اومد تموم فاصله ها از بین رفت و عباس و یاس علی یکی شدن. یا یاس...
اما این بار می خوام از عبدالله بگم. عبدالله کوچیکی که فدایی عمو شد. وقتی داستان عبدالله رو می شنوم یاد اون روزهایی می افتم که خیل عاشقان امام خمینی جلو در بیمارستان صف کشیده بودن تا قلبشون رو به امامشون هدیه بدن و من با اون ذهن کودکانه خودم کلنجار می رفتم که اهداء یعنی چی ؟ یعنی می خوان قلبشون رو کادو کنن؟ مگه جشن تولد امامه؟! اصلا پیوند یعنی چی؟
آره ! عبدالله . همون کوچولوی 10 – 11 ساله ای که یاد گار حسن بود و حسین دستش رو تو دست عمه گذاشت و گفت :مواظبش باش.اما...
اما مگه میشه ؟ گنجشک کوچولوی ما بندی عشق امامشه. و یک آن نگاه جستجوگر و نگران زینب عبدالله رو تا گودال قتلگاه بدرقه کرد...
و شمر خنجر به دست بالای سر خورشید بود که عبدالله خودش رو روی سینه عمو انداخت تا شاید شمر یادش بیاید که انسان است. اما نه او از فرزندان قابیل است و ارثیه پدر با اوست.
خنجر پایین اومد و خون دستهای کوچک عبدالله به آسمان پرید. نمی دونم اون لحظه حسین چه حسی داشت...
دیروز تلوزیون تصاویر غزه رو نشون می داد . تو دلم گفتم ای کاش آقا دستور حمله می داد و بعد پیش خودم گفتم : اگه حکم جهاد اومد من می رم؟؟؟؟؟ فعلا که دلم و عقلم جواب مثبت دادن خدا کنه اگه یه روز پاش بیافته باز هم همین جواب رو بدن. خدا کنه...
دخترم می خواس بدونه چرا گریه می کنم. خواستم بگم هیچی ، چیزی نیست و سربدوونمش اما می دونستم تا دلیلش رو نفهمه ول کن نیست. می ترسیدم بخوام از عاشورا بگم و نفهمه . نگاهی بهش کردم و پیش خودم گفتم:« این نسل اینده ی شیعه ست باید بدونه و باید بفهمه» . پس یاحسینی گفتم و شروع کردم...
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود . یه آدم خوبی بود که بهش می گفتن امام حسین. خیلی کارهای خوب می کرد واسه همین هم خدا خیلی دوسش داشت. یه روز که امام حسین با تموم بچه هاش داشت می رفت مهمونی ، آدم بدا، همونهایی که فقط دوست داشتن همه مثل خودشون بد باشن ، اومدن و سر راه امام حسین رو گرفتن. گفتن:« ما نمی ذاریم از این جا رد بشین». بچه ها خیلی ترسیدن. امام حسین گفت:« واسه چی؟ ما می خوایم بریم مهمونی کاری به شما نداریم که!». ولی آدم بدا زیر بار نمی رفتن همه اش می گفتن:« اصلا نمی شه. ما نمی ذاریم از این جا رد بشین. مگه این که قول بدین از این به بعد شما هم مثل ما بشین. شما هم باید کار بد بکنید. ما از آدم خوبها بدمون میاد». ولی امام حسین قبول نکرد. بچه ها با این که ترسیده بودن اما خوشحال شدن از این که باباشون قبول نکرد که آدم بدی بشه.
آدم بدا خیلی عصبانی شدن و گفتن:« حالا که این طوره ما هم نمی ذاریم از آب رودخونه بخورین».
امام حسین و همسفراش همونجا موندن تا ببینن چی میشه. چند روز گذشت . تو این چند روز هر چی آب همراهشون بود خوردن. امام حسین که دید بچه ها خیلی تشنه شونه به داداشش که اسمش عباس بود گفت:« عباس جون بچه ها تشنه شونه سوار اسبت بشو و برو از رودخونه آب بیار» . حضرت عباس هم سوار اسب شد و رفت و به زور دشمنها رو کنار زد و از رودخونه آب آورد. بچه ها همه دست می زدن و عمو عباس رو تشویق می کردن. عمو عباس چند بار دیگه هم رفت و با آدم بدها جنگید و از رودخونه آب آورد اما یه بار دشمنها گفتن:« دیگه نباید بزاریم عباس آب ببره واسه بچه ها هممون وایمیستیم لب رودخونه که نتونه آب ببره» .
آره دیگه . این بار وقتی عباس رسید پیش آب دید یه عالمه آدم بد وایستادن لب رودخونه . ولی عباس نترسید بسم الله گفت و رفت به سمت آب. عمو عباس خیلی تشنه ش بود وقتی رسید کنار رود دستش رو کرد توی رودخونه و یه مشت اب برداشت که بخوره ولی همین که می خواست آب رو بخوره یادش اومد که:« واااای! بچه ها تشنه تر از منن » واسه همین هم آب رو نخورد و زود بلند شد که مشکش رو که توش پر از آب بود به کوچولوها برسونه. ولی آدم بدها یه هو جلوش سبز شدن و نذاشتن بره. بهشون گفت:« واسه چی می خواین با من بجنگید من که فقط اومدم واسه بچه کوچولوها آب ببرم». ولی خب آدم بدها که خیلی هم زیاد بودن گوش نکردن و همه با هم به حضرت عباس حمله کردن و شهیدش کردن. بچه ها خیلی ناراحت شدن . ..
دخترم پرید وسط حرفم و گفت: «من دلم بلا بچه های امام حسین می هوسه». منظورش می سوزه بود! بعد هم خیلی آروم دماغ کوچولوش قرمز شد و بعد همون طور که نگاهم می کرد تمام صورتش خیس آب شد. باور نمی کردم ولی واقعیت داشت . دختر کوچولوی سه ساله ی من داشت اشک می ریخت . حالا دیگه اونقدر گریه اش بالا گرفته بود که نمی دونستم چطور آرومش کنم! بغلش کردم و در حالی که از ته قلب خدا رو شکر می کردم واسه خاطر عشقی که از حسین تو دل ما انداخته بود ، بهش گفتم: «عزیز دلم، شما نمی خواد گریه کنی!» . ولی انگار اون خیلی بزرگتر از من بود. نگاهم کرد و گفت: «آخه اونا خیلی آدم بدن. من آدم بدا رو دوس ندالم!». گفتم: «می دونم. ولی نمی خواد گریه کنی. بچه ها همین که سینه بزنن واسه امام حسین کافیه!!. نمی خواد گریه کنی». و شروع کرد به سینه زدن...
دودست تشنه یاسی بر زمین بود همو کز عشق بارانی ترین بود
الهی آب بی مادر بماند ! که یاس از دیدن او شرمگین بود
شعر از شاهد