به مناسبت چهارم خرداد روزی که دزفول از سوی امام خمینی پایتخت مقاومت ایران نامیده شد
شهر من دزفول
شهر هزاران سال ایستادگی. شهر آب ؛ آوان من
شهر چهارم خرداد، یادم هست که دوم خردادیها تو را شهر آجر خواندند و من تعجب را از هر آجر تو می خواندم! آری تو دارالمؤمنینی و این نام را به هزاران نام پرتمتراق روشنفکرانه عوض نمی کنی. می دانم عزیز من ،تو موشک های بعثی را به جان می خریدی و قامت خسته از گذشت دورانهایت را آماج ترکش ها می کردی تا مؤمنینت گزندی نبینند اما...
دارالمؤمنین من ، مؤمنین نیز به تو می بالند. همانهایی که هشت سال مرگ را در همسایگیشان می دیدند و اما تو را تنها نگذاشتند. همانهایی که روی آوار خانه شان ، خانه ساختند و باز هم آوار شد و با ز هم ساختند تا تو ایرانی بمانی.
امروزی ها اما دلت را و دلمان را خون می کنند . همانهایی که دنیا و آخرت را در پست و مقام می بینند و ... دزفول من نمی دانی چقدر سوختم وقتی یک هموطن گفت: شما دزفولیها هشت سال از جنگ فرار کردید و بعد برگشتید و هرچه سهمیه بود قاپیدید"!!!!
چه باید می گفتم؟ باید می گفتم " تو کجا بودی وقتی باغچه پر از گلهای لاله واژگون و لادن و محمدی مان را زیرورو کردیم و به جایش سنگر ساختیم؟ می فهمی؟ سنگر ساختیم آنهم در حیاط خانه مان. آژیر قرمز را که می زدند معنایش آن بود که حمله هواییست و باید به پناهگاه برویم .پناهگاه یعنی همان حیاط خانه مان!
تا حالا دیده ای که هواپیما ( جنگی نه، همین سمپاش های خودمان) از چند متری سرت رد شود ؟ ندیده ای می دانم. اما من دیدم جنگنده عراقی در دومتری سرم بود. و بعد صدای انفجار و بعد خبر رسید دوستم در میان بازی کودکانه اش شهید شد."
دزفول من، می دانم که امروز نوبت من است، باید دینم را به تو ادا کنم. می گویند برگردی دزفول که چه؟ دزفول جای پیشرفت ندارد.می گویم برگردید تا بسازید بعد ببینید جای پیشرفت دارد یا نه! دزفول مظلوم من ...
شهر مقاوم، فرزندان امروزت حق دارند بدانند آنچه را برتو گذشت. ایام نوروز از سراسر کشور کاروانهای راهیان نور به سرزمین تو می آیند اما بی آنکه کلامی از تو بشنوند از جاده کمربندی راه فکه و طلائیه و خرمشهر را در پیش می گیرند.انگار کسانی هستند که می خواهند تو دیده نشوی!
اما تو هستی و خواهی بود
گفتم :جوانان دزفول هم حق دارند از برنامه های فرهنگی که برای کاروانهای راهیان نور تدارک دیده شده بهرهمند شوند. گفتند : شما را بعد از رفتن کاروانهای سایر شهر ها می بریم!! گفتم: آنوقت که دیگر برنامه ای نیست؟می رسیم سر زمینی پر از ظرف یکبار مصرف! و آنوقت بیشتر دلمان آتش می گیرد از مظلومیت سرزمین مادریمان که آشغال دانی تهرانی ها شده.گفتند : همین است که هست!
دزفول عزیزم ، می دانم هیچ کدام از این بی مهری ها ذره ای از عشق تو و مردمانت به ولایت و انقلاب نمی کاهد و با آجر به آجر دیوارهای چندصد ساله ات فریاد می زنی: تمام هستیمان فدای یک تار موی امام خامنه ای...
نمی شه همه چیز رو به دولت واگزار کرد. جمع آوری تاریخ یه جورایی وظیفه همه ماست. هیچ می دونستید تا چند سال پیش بودن یه نسخه از آرشیو سالانه روزنامه های پرتیراژ کشور توی هر کتابخونه ی عمومی ای ضروری بوده و بعد تو دوره اصلاحات تمام این کتابچه ها رو از کتابخونه ها جمع می کنن؟ خیلی اتفاقی یکی از این کتابها مربوط به چند ماهه اول انقلاب از روزنامه کیهان(که لای کتابهای قدیمی کتابخونه محلمون قایم شده بود و از تیررس اصلاحات!!! فرهنگی اصلاحاتی ها دور مونده بود) به دستم رسید و با خوندن فقط چند تیتر اون شناخت شخصیت و افعال حال حاضر خیلی از آقایون برام راحت تر شد! ساده اندیشیه اگه این جمع آوری رو بدون برنامه ریزی بدونیم. این دقیقا حذف تاریخ و دورنگه داشتن نسل جوان از واقعیت هاست که نتیجه ش می شه اردو کشی های خیابانی پس از انتخابات.
کتاب "دا" را می خواندم. با اینکه خیلی وقت بود موقعیت خواندنش برایم فراهم بود ولی هیچ انگیزه ای برای خواندنش نداشتم.بالاخره چند وقت پیش از کتابخونه امانت گرفتم و شروع کردم به خوندن، فقط به خاطر اینکه خونده باشمش!
راستش رو بخواین تا پایان کتاب هم منتظر این بودم که حسی مثل سایر افرادی که کتاب رو خندن بهم دست بده و اشکم سرازیر که بشه هیچ ، بند هم نیاد! ولی نشد.
یا من خیلی سنگ دل شدم یا بقیه زیادی... به هر حال نگارش کتاب هیچ اشکالی نداشت و حتی خوب هم بود اما فکر اینکه خب جنگه دیگه از این صحنه ها پیش میاد باعث می شد که خیلی احساساتی نشم.
وسطای کتاب بود که فهمیدم این کتاب عالیه! و تصمیم گرفتم یه نسخه از اون رو تهیه کنم و برای خودم داشته باشم نه به عنوان یه رمان، بلکه به عنوان یه سند تاریخی. برای اینکه وقتی بچه م بزرگ شد سندی از روزهای جنگ براش داشته باشم.
خلاصه یهو ترس رفت تو دلم که نکنه یه وقت چندین سال دیگه همچین کتابهایی رو هم از کتابخونه ها حذف یا بقول خودشون وجین کنن!
بگذریم ... به دلم افتاده بود خوندن کتاب تا سوم خرداد طول می کشه ولی یهو سرعت مطالعه م بالا رفت و این میون خبر رسید "شهید علی هاشمی" برگشت... کتاب "دا" امروز تموم شد . درست تو روزی که سردار مظلوم هور تو خاک تفتیده خوزستان جاودانه شد...
گفته اند محسن رضایی تنها کسی است که او را خوب می شناسد. رضایی برای تبیان از علی هاشمی گفت؛ یاری که تازه از سفر بازگشته. این گفتگو هر چند کوتاه است اما کلید اسراری است که برای همیشه سر به مهر نمی ماند.
• سابقه ی آشنایی شما با شهید هاشمی به چه زمانی باز می گردد ؟
تقریبا دو ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی بود که از اهواز به حمیدیه رفتم در آن زمان ایشان فرمانده سپاه حمیدیه بودند و باب آشنایی با ایشان از آن زمان باز شد .
• با توجه به اینکه قرارگاه نصرت ، یک قرارگاه سری بود چه ویژگی هایی باعث شد که شهید هاشمی بعنوان فرمانده این قرارگاه حساس و استراتژیک انتخاب شوند ؟
ایشان در سمت فرماندهی سپاه حمیدیه ،با وجود مسائل خاصی که این شهر داشت مثل مقابله با ضد انقلاب ، سازماندهی نیروهای متعهد از نظر نظامی .. استعدادهای منحصر به فردی از خود بروز داد و بعنوان فرمانده تیپ 37 نور انتخاب شد.
ماموریت این بود که تیپ 37 نور نور تشکیل شود برای محور حمیدیه – سوسنگرد که مردم این مناطق عرب زبان بودند . حساسیت این مناطق با توجه به تبلیغات صدام شدید بود چرا که صدام تبلیغ می کرد که می خواهد اعراب را نجات دهد و آن ها را آزاد کند . ما هم برای اثبات دروغ بودن این ادعا دست به ابتکار تشکیل این تیپ زدیم که اهمیت زیادی از نظر اعضاء تشکیل دهنده ی آن که همه عرب زبان بودند و محلی ، داشت و در واقع هم نشانی بود برای واهی جلوه دادن تبلیغات صدام و اثبات اینکه هیچ کدام از اقوام ملت ایران به صدام روی خوش نشان نداده اند .
فعالیت های قرارگاه نصرت بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت .
در واقع به خاطر سابقه ی خوبی که ایشان در تیپ 37 نور از خود به جای گذاشت که مهمترین آن ها ، حضور موثر در آزادسازی خرمشهر بود و استعداد عالی در اداره ی این تیپ ، مدتی بعد از عملیات والفجر مقدماتی قرارگاهی به نام قرارگاه نصرت تشکیل شد و شهید هاشمی بعنوان فرمانده آن مشغول شد و بد نیست این را بدانید که هر قرارگاه 5-6 تیپ را هدایت می کرد.
• چرا در اخبار و اسناد جنگ چندان نشان روشنی از این قرارگاه در دست نیست؟
فعالیت های این قرارگاه بصورت کاملا سری بود و از تشکیل چنین قرارگاهی غیر از حضرت امام و من و چند نفر از مسولین کشور ، کس دیگری اطلاع نداشت .
• کدام ویژگی این قرارگاه باعث شد که قرارگاه نصرت در اسناد کمتر از آن صحبت بشود و کسی از وجود آن مطلع نشود؟
این قرارگاه برای ما خیلی حیاتی بود، آشنایی کامل شهید علی هاشمی و یارانشان به منطقه باعث می شد که فرماندهانی چون شهید همت ، شهید باکری ، شهید زین الدین ، شهید خرازی ، شهید باقری ، شهید احمد کاظمی ، حاج احمد متوسلیان و...، آقای قالیباف و حتی خود من نیز با ایشان برای شناسایی در منطقه ای مثل هور العظیم که آب گرفتگی بود با لباس های محلی ، سوار بر بلم به دل دشمن می رفتیم . و واقعا سپاه در این شناسایی ها به افراد خلاق و سازمان دهنده چون او نیاز داشت چرا که در آن شرایط فقط کافی بود یکی از فرماندهان اسیر شود .
این زحمات او در شناسایی ها مقدمه ای بود برای عملیات های موفقی چون خیبر و بد .
• ویژگی های بارز شهید هاشمی را معرفی کنید ؟
ایشان از نظر عملیاتی و اطلاعاتی فردی صاحب نظر بودند با 2-3 نفر از یارانشان خلاء حضور 30 نیرو را برای سپاه پر می کردند . انسانی شجاع و شریف بودند و از ابتدا تا انتهای جنگ تمام مسائل سری جنگ را چون مرواریدی در صدف سینه ی خود نگه داری کردند.
ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است .
• از نحوه ی شهادت ایشان برایمان بگویید ؟
در هور العظیم ، هنگام مبارزه با رژیم بعث عراق وقتی حمله شدید تر شد ، در حال عقب نشینی بودند که توسط نیروهای دشمن محاصره شدند و به معنای واقعی ،تا آخرین فشنگ خود جنگیدند. ظاهرا در همین زمان زخمی شده و خود را در میان نیزارها پنهان می کنند و در اثر خون ریزی شهید می شوند .
• چه تلاش هایی برای یافتن ایشان انجام شد ؟
ابتدا تصور می شد اسیر شده اند ولی بعد از مبادله ی اسرا و پیگیری وضعیت اردوگاه فکر کردیم صدام ایشان را کشته و در جایی در عراق دفن کرده است .
• با توجه به الگو قرار دادن شهدا در زندگی ، اگر شهید هاشمی در زمان حال حضور داشتند آیا وارد مقوله ی سیاست می شدند و چگونه عمل می کردند؟
جنگ ما برای دفاع از نظام بود ، برای دفاع از اسلام بود و این خود امری سیاسی است و امروز هم دفاع از اسلام و قران و منافع ملی و منافع مردم مهم ترین مساله ی سیاسی است . معتقدم ایشان هم مثل قبل فردی سیاسی می بودند ولی جناحی عمل نمی کردند بلکه دفاع از اسلام و نظام را سرلوحه فعالیت های خویش قرار می دادند .
جمعه 24/2/89 باز هم پرستوها روی دوش مرغکان عشق پر می گشایند...
88 شهید خونین بال فضای شهرهای مان را عطر رشادت می دهند...
و این میان شهیدی از دیار مظلومیت چشم های منتظر را نوری دوباره می بخشد...سردار شهید علی هاشمی...
شهیدی که الحق و الانصاف یکی از بزرگترین و مظلومترین سرداران 8سال دفاع مقدس بوده و هست.
"بسیج شجره طیبه و درخت تناور و پر ثمری است که شکوفه های آن بوی بهار وصل و طراوات یقین میدهد...
بسیج میقات پابرهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت یافتگان آن نام و نشان در گمنامی و بی نشانی گرفته اند..." امام خمینی(ره)
یا زهرا(س)
می گفت در وبلاگهایتان بنویسید گردان حنظله تشنه بود... بنویسید تشنه ایستاد ... بنویسید تشنه جان داد... بنویسید تشنگی در گرمای خوزستان یعنی چه...
بهار بود و هوای مطبوع بهاری صورتم را نوازش می کرد.
اصلا مگر می شود تشنگی را نوشت؟ اصلا مگر می شود تشنگی آن روز گردان حنظله را ترسیم کرد؟
هنگ کرده بودم...
... خدایا کمکم کن!
او حرف می زد و من رمل های نرم فکه را با دستهایم زیرو رو می کردم. نه! شاید هم خودم را در رمل های نرم فکه، زیرورو میکردم!
مهندس بودن را مدتهاست که بی خیال شده ام. اما راستش را بخواهی غرورش آدم را پاگیر می کند ولی انجا در رمل های نرم فکه غرور بی معناترین حرف ممکن بود...
قبل از رسیدن به قتلگاه ، مشهد سید شهیدان اهل قلم را رد کردیم...بی خود نیست که هر چه فکر می کنم دستم به قلم نمی رود؛ من مشهد سید شهیدان اهل قلم را رد کرده ام!
یادم میاد روزی که خبر شهادت امیر صیاد شیرازی رو شنیدم روی تخته کلاسمون نوشتم: اگر آه تو از جنس نیاز است/ در باغ شهادت باز باز است. و همین کل فضای کلاسمون رو آسمونی کرده بود...این شعر رو همون روزها یعنی دقیقا 24/1/78 گفتم وبالاش توی دفترچه شعرم نوشتم:
تقدیم به لاله متواضع باغ میهن، شهید علی صیاد شیرازی...
یک شقایق ، یک پرستو، یک ترانه
یک کبوتر، یک دل و یک آشیانه
یک بهار ماندنی، یک پرگشودن
پرزدن در آسمانی جاودانه
عاشق جبهه ، بسیجی، بی ریا
همسفر با ربّناهای شبانه
مثل دریا آبی و چون عشق سرخ
مثل باران ، آشنا و بی بهانه
رفت و از او در دلم نقشی شکفت
نقش یک گل، یک قناری، یک نشانه
شعر از شاهد
عازمیم
مبدأ ؛ دوکوهه ، مقصد ؛ فتح المبین
آه ،فتح المبین! راستی تا فتح المبین فلسطین چقدر راه است؟
لبنان، صدای سید حسن نصرالله تمامم را می لرزاند: لبیک یا حسین... لبیک یا حسین ... یا حسین ... کربلا، آتش و خون و خیمه ... دزفول رسیدیم. شهر مقاومت... 176 موشک چیز کمی نیست!
این روزها دغدغه بچه ها توپ « سوباسا» ست! که چطور یک هفته تمام روی هوا می ماند!! و آن روز تمام فکر بچه های دزفول این بود که شب گذشته موشک 12 متری چطور توی کوچه 9 متری شان جا شد؟!
برای اولین بار قسمت شد همسفر بچه های از بلاگ تا پلاک شدیم.جای همتون خالی....
بستنی خوردیم ، لواشک خوردیم، چلوکباب ، قورمه سبزی ، مرغ ، و از همه مهمتر ساندییییییییییس!
حالا با اون ساندیسی که اونجا بهمون دادن فکر کنم تا بلاگ تا پلاک سال آینده انرژی مون تأمین باشه! قراره بتروکونیم!
شهدا که دستشون درست! یه حال حسابی بهمون دادن.حالا نوبت ماست...
با بچه ها یه شعرکی گفته بودیم و تو راه می خونیدیم .ازونجا که درصد بالاییش زاییده فکر سیال خودم علیه السلام بود به خودم اجازه دادم قبل از بقیه تو وبلاگم بزارمش.حرفی هست؟ متنش رو واستون می زارم خودتون با آهنگ بخونید(یار دبستانی من......)
یاور وبلاگی من
با من و همراه منی
تو اتوبوس ،سوی جنوب
همصدا، هم پای منی
فضای سایبری ما
هرزه تموم قلماش
خوب اگه خوب ، بد اگه بد
مرده دلای بلاگاش
هک نشه سایت من و تو
زیاد شده کلاه سیاه
تو جنگ نرم سایبری
(تنها نشه یه وقت«آقا»)2...
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد...
همیشه می گفتم خوش به حال پدر و مادرامون . تو بحبوحه ی انقلاب بودن و تونستن دین خودشون رو ادا کنن. بحث کردن . تحلیل کردن . شعار دادن . خون دادن و با چنگ و دندون از انقلاب اسلامیشون دفاع کردن ...
حالا انگار تاریخ داره تکرار میشه... حالا این بار نوبت ما نسل سومی هاست... نوبت ماست که با چشم خودمون فتنه ها رو ببینیم و تصمیم بگیریم که تو کدوم جبهه باشیم...
نوبت ماست که از مبانی انقلابمون دفاع کنیم...
درست مثل اون چیزایی که از اولای انقلاب شنیدیم... تحرکات ضد انقلاب... بحث های روشنفرکرای غربزده... ریختن فریبخورده ها تو خیابون... و ... روشنگریهای رهبر.
دیروز صبح یه جمع چهل نفره پرکشیدن... وظیفه ی ما سنگینتر شد.
امسال هفته دفاع مقدس حال و هوای دیگه ای دارم. تمام عمرم تو شرایطی این هفته رو پشت سر می ذاشتم که دقیقا وسط خاطرات و اتفاقاتش قرار داشتم. جزئی از اونها بودم...
وحالا این اولین سالیه که دارم مثل بقیه مردم ایران به جنگ نگاه می کنم.
امسال این هفته رو بیشتر از هزار کیلومتر دور از مناطق جنگی می گذرونم.تو جایی که فکر نکنم مردمش حتی صدای یک گلوله رو تجربه کرده باشن. بودن با این ادما حس عجیبیه...
از یه طرف دوروبر خونه مون هستن کسایی که تا می فهمن جنوبی هستی یاد چند سال یا چند ماه یا چند ...بودنشون تو جبهه میافتن: «دزفول سرباز بودم ، فکه رو دیده م... » و از یه طرفم کسایی هستن که تا هفت پشتشون نه جنگ دیدن ، نه خوزستان ، نه شهادت . و حالا این شبکه های ماهواره ایه که واسشون تعریف می کنه خوزستان یه جایی که احمدی نژاد لج کرده !!!! و مانش ، مالت ، یا یه چیز دیگه ای که حتی اسمش رو هم درست نمی دونن ، نپاشیده و حالا خاک برسر مردمش شده!!!
اینجا شدم عین اصحاب کهف! بعضیا نمی خوان ببینندم و بعضیا گذشته شون رو تو حرفای من جستجو میکنن.
سخته وقتی بهت می گن : «خوبه ، اونجا بهتون می رسن! » آژانس شیشه ای پرده به پرده جلوی چشام رد میشه با اینکه من فقط بچه ی جنگم نه یه رزمنده...
هر چی هست ، دلم لک زده واسه نشستن رو رملای نرم فکه ، دویدن تو ساحل گرم دز و آسمونی شدن کنار مزار بی دیوار و پر از پنجره ی شهدای خوزستان...