خودکار توی دستم خوب جا نمی گیره : ازون خودکارهای چهاررنگ چاقالوی قدیمی! واسه کسی که نمی دونه چی می خواد بنویسه ، همچین خودکاری هم نوبره دیگه!
صدای تلوزیون میاد : « شمایی که پای تلوزیونهاتون نشستید ، از شما خواهش می کنم بلند شید و همراه ما ورزش کنید» کم مونده به پاهامون بیافته و التماس کنه. خیلی دلم می خواد به خواهشش جواب مثبت بدم ولی حسّش نیست! اسم ورزش که میاد استخونهام درد می گیره. جوون هم جوونهای قدیم!
کاش میشد با کامپیوتر ورزش کرد! نمی دونم نرم افزارش نیومده؟ آدم بشینه پای دستگاهش و با چند تا دستور بدنش روی فرم بیاد. چقدر عالی می شه ها! فرق نمی کنه، پاسکال ، c++ ، اسمبلی ، html یا هر زبون دیگه ای که باشه حاضرم!
چند روز پیش اون یکی شاهد بهم گفت: « تو تا حالا مطلب طنز نوشتی؟» و من حسابی به فکر رفتم که چرا نمی تونم طنز بنویسم؟ یه چیزایی نوشتم ولی همه شون طنز تلخ بودن! چرا بلد نیستم بقیه رو بخندونم؟
بهم میگن:« زیاد ایراد می گیری؟ چرا انقدر تند می نویسی؟» چرا نمی تونم ایرادات رو نبینم؟ آخه مگه من کی هستم که می خوام همه چیز رو درست کنم؟ ... یه دفعه طرف مسئولیت پذیر ذهنم می پّره وسط و میگه:« بهشون گوش نده. هر کی به اندازه خودش مسئوله تو اصلاح جامعه.» نمی دونم حرف کدومشون رو گوش بدم . آخه انصافا اون یکی طرف هم که نمی دونم اسمش رو چی بذارم هم بد نمی گه. ولی من یه جورایی به گوش دادن به حرفای طرف مسئولیت پذیر بیشتر عادت دارم. انگار رئیسمه!
حالا این حرفا چه دخلی به شما داره ، نمی دونم. فقط خواستم یه چیزی نوشته باشم. ولی اگه تونستید کمکم کنید ، چه تو نوشتن نرم افزار ورزش ، چه تو تصمیم گیری بین دو نیمه ذهنم! ممنون می شم.
ترن شروع به حرکت کرده بود. مثل همیشه مملو از آدمهای مختلف از چهره ها و لهجه ها و سنین مختلف بود: دختر ، پسر ، زن ، مرد و پیر و جوون...
اما در میون همه این آدمها یه پیرمرد با پسرش که تقریبا سی ساله به نظر می رسید جلب توجه می کردن.
پسر با اشتیاق به منظره های بیرون پنجره چشم دوخته بود و مدام بالا و پایین می پرید و می گفت : وااای ! پدر اینجا رو ببین چقدر قشنگه! چه منظره زیبایی ! واااااااااای اون درخت رو ببین چه سبزه!
مردم با تعجب بهش نگاه می کردن و خیلی ها هم با کنایه بهش چیزی می گفتن و مسخره اش می کردن.
مردی که معلوم بود تازه ازدواج کرده زیر گوش همسرش گفت:(این مرده انگاری یه تخته اش کمه ها! آخه یه درخت سبز انقدر خوشحالی داره؟ ) و بعد هردوتا شون زدن زیر خنده.
مرد پیر سرش رو پایین انداخته بود و وانمود می کرد صداشون رو نشنیده!
ناگهان بارون گرفت...
و پسر دوباره با هیجان داد زد : وااااااااااااای پدر اینجا رو ببین داره بارون میاد ! چقدر قشنگه!
و مرد تازه داماد که از ریختن قطرات بارون رو لباس تازه اش عصبانی شده بود : فریاد زد: چه خبرته ؟ پنجره رو ببند. مگه تا حالا بارون ندیدی ؟ مرد گنده! آقا انگار پسرت احتیاج به دکتر داره ببرش تیمارستان! مگه بارون ندیده ست؟
پیر مرد سرش رو پاین انداخت و آروم گفت: آره ندیده! پسرم مادرزادی نابینا بود. همین یه هفته پیش با عمل جراحی بیناییش رو به دست اورد و الان هم داریم از بیمارستان برمی گردیم. اینها اولین مناظری هستن که پسرم می بینه!!!!
نتیجه بمونه پای خودتون....
مترجم : شاهد منبع : ایمیل انگلیسی یکی از دوستان خارجیم!
پ ن: می گن چرا نظرات رو پیش فرض خصوصی کردی؟ می گم خب دیگه!!!
روی صندلی کمی جا به جا شد، دستهاش هنوز خیس بود و دکمه های صفحه کلیدش نمناک می شد اما تند تند تایپ می کرد و انگار نه انگار که کسی قراره اون نوشته ها رو بخونه هر چی تو دلش بود ریخت رو صفحه کلید ...
چند روز پیش که داشت واسه خرید عید توی بازار شلوغ و پر سروصدا قدم می زد صدای آشنای سلطان قلبها ناخوداگاه لبخند روی لبهاش نشوند و سراسیمه به دنبال منبع صدا گشت و ... یه مرد جوون اکاردئون زن همراه با زنی که بچه کوچیکش رو به کمر بسته بود و کاسه ی گدایی ش رو به طرف مردم دراز می کرد... یه لحظه خشکش زد . خدایا ، یعنی اینها حقشون اینه که ... گریه ش گرفت و بی خیال مردم دورو برش اشک ریخت ...
انتخابات بود رای داد و رفت سروقت ادامه خرید عید و مدام فکر می کرد آیا اونهایی که انتخاب می شن هم به فکر مرد اکاردئون زن هستن؟ اصلا یادشون هست که عدالت یعنی چی؟
امسال دومین سالی بود که نرفت لاله بچینه . خدا لاله ش رو چیده بود و هر چند این چندمین لاله ای بود که خدا واسه خودش می چید اما اون دیگه طاقتش رو نداشت آ خه حالا بگو لاله رو بچینه وقتی کسی نیست که رو مزار شهدا بزاردش چه فایده ای داره. این دومین سالیه که ...
خدا امسال سال خوبی باشه و خدایی تر بشم... این جمله رو که تایپ میکرد مدام تو ذهنش دنبال گناهی میگشت که باعث شده انقدر خودش رو از خدا دور بدونه و همین طور داره می گرده...
آن روز که تو بیایی نو روز خواهد بود حتی اگر شب باشد....
یا مهدی
دلم شکسته می خوام بگم راضیم به رضای خدا اما نمی دونم که رضای خدا واقعا این چیزی هست که داره اتفاق می افته یا این عذاب خداست...
نمی دونم... بغض گلوم رو گرفته... عصبانیم... آدمی که سودی واسه هیچ کس نداره و هیچ کس نمی خوادش اصلا واسه چی باید زنده باشه هر چند خیلی ها می گن دوست داریم ، خیلی ها می گن برامون مهمی اما...
من دیگه طاقت ندارم... نمی دونستم یعنی فکرش رو هم نمی کردم که تا این حد آدم بدی باشم... هیچ کس حتی خاک جبهه ها که روزگاری عشقم بود تحویلم نمی گیره می خوام بگم خدا هست اما خوب که فکر میکنم تمام اینها به خواست خداست پس یعنی خدا نمی خواد و این بیشتر از همه ازارم می ده... خدایا من دیگه نمی تونم . تو رو به بزرگیت قسم اگه اینها امتحانه تمومش کن و اگه عذابه ببخش....
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 11صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون » نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!!!!!
یکی بود یکی نبود. یکی بود که خیلی دوسش داشتم. چند وقتی بود که از هم دور بودیم . رفته بود قم...
بعد از مدتی که اومد ، دیدم زمزمه هاش عوض شده.مدام دم میگریه : من گدای رو سیاه حضرت معصومه ام...
یه روز دیدم داره داد می زنه و می خونه : توی خیابون ارم یا توی بین الحرمین گدایی فرقی نداره حسین و دختر حسین. گفت : قشنگ تر از این هم شعری هست؟ خندیدم و گفتم : ای وطن فروش، به این زودی قمی شدی رفت؟!! داری حس نئونازیستیم رو فعال می کنی ها!! خیلی جدی گفت: بابا ول کن تو ام! اونجا یه چیز دیگه ست.
روز اولی که رفت قم ، مامانش همراهش بود. مامان موقع خداحافظی ضریح حضرت معصومه رو بغل کرد و گفت : در حق پسرم مادری کن!
خیلی وقتا که بهش زنگ می زدم ، حتی نصف شبا خونه نبود. میگفت رفته بودم حرم درس بخونم. می خندیدم و می گفتم : ای کلک ! مگه تو حرم هم میشه درس خوند!!!
... و درست یک سال و چهار ماه و دوازده روز پیش بود که تو تنهایی قم پر کشید. نمی دونم چی شد.همه میگن حکمتی داره ولی من نمی تونم حکمتش رو درک کنم یعنی هرجوری که نگاه می کنم بودنش خیلی بیشتر از نبودنش واسه همه مفید بود تنها چیزی که می تونم بگم فقط یه آرزوه . آرزوی اینکه حضرت معصومه خودش یه جوری _ نمی دونم چه جوری حتما خودش بهتر می دونه_ دلم رو اروم کنه . اصلا حسی رو که الان دارم دوست ندارم. دوست دارم مثل گذشته وقتی نام معصومه رو میشنوم بازهم به یاد معصومیت و کرامتش بیافتم نه چیز دیگه . میدونم که من رو خوب درک می کنه آخه اون هم یه خواهر بود...
دیشب یانگوم تموم شد من رو در غم بی یانگومی خودتون شریک بدونید! دستم به قلم نرفت گفتم چندتا از اف هایی رو که تا حالا واسم فرستادین بزنم اینجا. ( حالا یکی نیست بگه مگه مجبوری آپ کنی؟!!)
زندگی دفتری از خاطره هاست خاطراتی شیرین خاطراتی که ز تلخی جان می گسلد . یک نفر در دل خاک . یک نفر همسفر خوشبختی یک نفر همدم با سختی هاست . چشم تا باز کنی عمرمان میگذرد ما همه همسفریم
انسان نقطه ای است بین دو بی نهایت . بی نهایت لجن و بی نهایت فرشته . بنگر به طرف کدام یک می روی . دکتر شریعتی
خدایا : من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری ! پس ای خدا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟ تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ، و در یک کلام ... محتاج توام
امروز برای شهدا وقت نداریم/ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم/با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است/ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم/هرچند که خوب است شهیدانه بمیریم/خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم
تو را من لینک خواهم کرد سحرگاهان که در خوابی تو را من لینک خواهم کرد به بقال محل هم لینک خواهم داد به وبلاگ گدایان و سپوران نیز خواهم رفت سحرگاهان که در خوابید من هم خواب خواهم دید مرا هک کن خیالی نیست دوباره آی دی از نو و روز از نو تمام شب به روزم من و یک وبلاگ پر کامنت خواهم زد و با فیلتر شکن یک روز وبلاگ خدا را باز خواهم کرد دکتر علی رضا قزوه
آسمان را ستاره زیبا می کند، باغ را گل عشق، محبت را اشک چشم و تو را عمل دماغت!
یک جمله ... فقط همین!>>فراموش مکن تا باران نباشد رنگین کمان نیست تا تلخی نباشد شیرینی نیست و گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید ، آ ری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند.
تو کربلا بودیم یه اس ام اس اومد. با کلی ذوق و شوق بازش کردم و...
قیصر رفته بود...
یه جیغ بلند و دیگه نتونستم سر پا وایسم.
چندین سال بود که واسه سلامتیش دعا می کردم. هر وقت دلم واسه یه حس قشنگ تنگ می شد شعرهای قیصر بهترین چاره بود واسه دل.
همیشه به بزرگترها می گفتم وقتی من اومدم سهراب رفته بود و من همیشه دارم تو این حسرت می سوزم که چرا ندیدمش . تو رو خدا من رو ببرید تهران تو کلاس درس قیصر حاضر بشم نمی خوام این فرصت رو هم از دست بدم. اما ناگهان چقدر زود دیر می شود...
فقط یه بار تو یه جلسه شعر تونستم از نزدیک ببینمش و خاطره اون روز رو همیشه با افتخار برا بقیه تعریف می کردم و حالا باور نبودنش خیلی سخته...
تازه از کربلا برگشته بودیم . هنوز خستگیه راه تو تنمون بود اما مگه میشه تو مراسم وداع با قیصر شرکت نکنم؟ رفتیم گتوند. بنزین نداشتیم. قرض گرفتیم و رفتیم...
چه جمعیتی! اشک امونم نمی داد . سر مزارش حس وقتی رو داشتم که تازه داداشم رو به خاک سپرده بودیم. قیصر واقعا حیف بود. شعراش تا ته ته ته قلبم می رفت. افتخار میکردم که روزی قیصر با پدرم تو یه مدرسه درس خونده بودن و وقتی از زبون قیصر شنیدم که خودش رو دزفولی می دونه بیشتر به خودم می بالیدم. اما حالا بیشتر از همه احساس شرمندگی می کنم چون مردم شهرم تازه فهمیدن که قیصر مال خودشون بوده و چه گنجی رو از دست دادن.
خدایا هنوز زود بود...
« و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود»
قیصر امین پور
الان دارم چت می کنم. اگه گفتین با کی؟ با همسرم!!!
تو همین اتاق کناری نشسته ها! خوب قرن 21 دیگه . زندگی بدجوری ماشینی شده.
اینجور رابطه ها واسه خنده خوبن ولی مطمئنم که هیچی جای یه نگاه پر محبت و گرم رو نمی گیره. حتی دعوا کردن های رودررو هم یه حالی میده که نگو!
نمی گم امتحان نکنین چون خودم همین الان دارم رطب می خورم. پس منعتون نمی کنم! ولی امتحان که کردین خودتون می فهمین که... خوب امتحان کنین بعد نظرتون رو بگین. اینجوری بهتره . ها!
... یه نخ بلند که یه سرش رو گره زدن به تاج یه انار قرمز کوچولو و حالا از دسته صندلی کامپیوترم آویزون شده. ـ حتما بازموندهی یه بازی شاد کودکانه ست _.
انار کوچولو چه برقی می زنه زیر نور چراغ!
از اینجا که من نشستم، این منظره اونقدر قشنگه که حتی دلم نمی خواد سرم رو تکون بدم.
انگار که انار بیچاره رو دارش زده باشن و من خیلی وقته که دارم فکر می کنم؛ جرمش چیه؟
انقدر مظلومانه و باشکوه از طناب دارش آویزونه که من رو به یاد سربداران میندازه و ناخودآگاه احساس غرور می کنم که ایرانیم و چنین تاریخی دارم.
ولی یه خورده بیشتر که دقیق میشم ، یه تاج بزرگ ، تو سر یه توپ گرد و قلمبه وقرمز میبینم که از یه نخ آویزون شده.
حالا دیگه از انار بدم میاد. چون ذهنم رو برد پیش آدمای مرفه بیدردی که فقط شکم گنده کردن و تاج روی سرشون سنگینتر شده ، اونهم با مکیدن خون مردم . اونقدر که حتی پوست تنشون قرمز شده!
همونهایی که خیلیها آرزو دارن یه روزی مثل این انار آویزون ببیننشون. ولی تاجشون اونقدر گنده شده که هیچ طنابی به دورش نمیرسه!
....
نمیدونم به خاطر سربداران بود یا شکم گندهی مال مردم خورا، که الان دیگه تو ذهنم مدام « یا علی » زمزمه میشه. یه یا علی با هزارتا معنی مختلف و متضاد ! ...
یه « یا علی » که من و با خون سربدارن پیوند میزنه تا به شیعه بودن خودم افتخار کنم و یه « یا علی » دیگه که بهم نهیب میزنه : اون دنیا جواب خدا رو چی میدید ، شمایی که عدل علی رو خوندید و نوشتید و باز هم با شکم گندهها هیچ نکردید؟
به انگشتای دستم نگاه میکنم ، کم کم دارن قرمز میشن و این یعنی اینکه : من در اوج درماندگیام!!!
و اینجاست که سهراب به دادم میرسه و حرف دلم رو میزنه:
من اناری را می کنم دانه، به دل میگویم
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم
مادرم میخندد،
رعنا هم...