این روزها که نیستی این اتاق بی تو ، هوایی سنگین تر از شبهای مه آلود دریا دارد...دستهایم نرمی دستانت را تمنا می کند و چشمم تنها به دنبال چشمان توست...
فکر نمی کردم ، خوب من! هنوز هم که هنوز است این گونه دلتنگی ات بغض دلم را وا کند!
ای کاش یادم بماند این دلتنگی تا روزهای آمدنت قدر با تو بودن را بدانم که بالاترین گنجم خواهد بود.
ببخش که فراموش می کنم گاهی ... تقصیر زمانه شاید باشد!
تو سرگرم نان می شوی و من دنیا دنیا بهانه برای اخم هایم می تراشم و این نبودنها شاید والاترین هدیه خدا باشد، برای بیدار شدن ما!
زودتر بیا...
با مه خود مشق ولا می کنیم
امر کند سر به فدا می کنیم
باید از خجالت بمیریم وقتی که ما هستیم و نفس می کشیم و رهبر خودش یک تنه جلوی انحرافات می ایسته !
دیدم تو را جاری تر از یک درد آن روز
لوءلوء به پایت جان نثاری کرد آن روز
این قصه در تاریخ ما پیشینه دارد
میخ در و پهلو تلاقی کرد آن روز
بحرین جایی میان موج دریاهای ابی
بحر الدّمی شد در جهان سرد آن روز
می فهممت مظلوم، اینجا جنگ بوده ست!
دنیا علیه ما سپاه آورد آن روز
اینک تو در پیشانی حزب خدایی
شب می رود. می ایدت یک مرد آن روز
دلم گرفته . ای کاش می دانستم برای چه! خیلی وقتها این طور می شوم و هنوز اما علتش رو نفهمیده ام...
سنگینی بغض را در گلویم حس می کنم و گرمی پیشانیم نشان از داغی دلم دارد...
ای کاش شعر به دادم برسد!
راستی ! گرمی پیشانی من چقدر کمتر از گرمی پهلوی اشنا با میخ گداخته ست؟
اصلا چطور رو دارم این روزها حرف از بغض گلو بزنم وقتی بچه های زهرا آرام گریه می کنند؟
بازار شام را به چشم دیدم و قلبم برای یک لحظه ایستاد وقتی به تنگی و شلوغی سال 61 ش فکر کردم . خدای من این بازار تنگ کجا و آن کوچه ی تنگ مدینه کجا...
راستی "مودّت" یعنی این؟
بیت الاحزان خراب فاطمه، قلب تاریخ را به آتش می کشد.
شهدای شرهانی فاطمیه را خوب می شناسند... که فاطمیه فدائی گمنام ولایت دارد و گمنام-شهیدان شرهانی هم با استخوانهایشان هنوز که هنوز است فدائی ولایتند...
راوی می گفت: در حین تفحص سرباز عراقی به تمسخرمان گرفت که شما امت گریه و غضبید و امامتان هم همیشه عبوس و عصبانی بود!!! و ما خون می خوردیم و اما نمی توانستیم جوابش رابدهیم... صدای الله اکبری بلند شد و شهیدی خود را از زیر سالها خاک بیرون انداخت با تمثال امامی که بر سینه اش سنجاق شده بود ... و تمثال امام بر سینه ی شهید لبخند می زد ... و سرباز گستاخ عراقی دیگر هیچ نگفت!
و ما باور کردیم که شهدا هنوز هم یاور امام و ولایت هستند.... راستی ما چطور؟
فاطمیه، کلاس درس ولایت...
و عباس، گرچه نبود و ندید و تنها شنید وانفسای فاطمیه را، اما از بر شد آیین ولایت مداری و فدایی شدن را...
و عباس گرچه نبود اما خود درس آموز آیندگان شد تا بیاموزند که فاطمیه یعنی جانها فدای تو مولا...
و هر سال فاطمیه را به عشق روضه های بیت رهبری سیاه می پوشیم و لبیک یا خامنه ای سر می دهیم تا ببیند فاطمه، که جان و تن فدای پسرش می کنیم و مشق اطاعت می کنیم در مکتب نایب مولا تا بیاید و قبر مخفی مادر را نشانمان دهد ...
آتش درب خانه ی فاطمه هر چند امروز از کوچه های بحرین و لیبی و یمن سر برآورده اما این بار فداییان فاطمه این آتش را چنان به دامان نامردان آتش باز برمی گردانند تا بسوزاند خانمانشان را و نابود سازد نام نشانشان را و بیاید منتقم سیلی زهرا. ان شاءالله
When the egg breaks by an external power, a life ends.
وقتی تخم مرغ بوسیله یک نیرو از خارج میشکند، یک زندگی بپایان میرسد.
When the egg breaks by an internal power, a life begins.
وقتی تخم مرغ بوسیله نیروئی از داخل میکشند، یک زندگی آغاز میشود
Great changes always begin with that internal power.
تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز میشود.
پ ن: نمی دونم کی گفته ولی راست گفته!
پ ن: رو نوشت به برادرانم در تمام کشورهای اسلامی، با آرزوی موفقیت!
To my brothers in islamic cauntries, with best wishes.
داشتیم در مورد تحولات اخیر و اوضاع منطقه صحبت می کردیم. گفتم : خیلی خنده داره که توی قرن بیست و یکم هنوز صحبت از خاندان فلان و آل فلان باشه و حکومت پادشاهی رواج داسته باشه که نی نی شاهد پرید وسط و گفت : عین مختار!...
... و پاسگاه زید... خسته و گشنه و داغ! رسیدیم اونجا و مستقیم رفتیم توی کپری که انگار نماز خونه بود و سریع تر از هر چی فکر کنی غذاها پخش شد و خورده شد! غذایی که می گفتن قورمه سبزیه اما من تنها مزه ی پلاستیک ظرف یک بار مصرف به دهنم می رسید!
تا غذا تموم شد گفتن آقا یمجاهد گفت نیم ساعت دیگه حرکته بقیه رو خبر کنید و من هم که فکر می کردم علی آباد دهیه! سریع رفتم توی یادمان و با عجله هر کی رو دیدم گفتم پاشید می خوایم بریم ...که... اولین باری بود که فضای یک یادمان این طور مسحورم می کرد... آروم خارج شدم و به سر دری که لحظاتی پیش بی اعتنا ازش رد شده بودم نگاهی انداختم: یادمان شهدای عملیات رمضان...
رمضان ؛ عملیات مظلومی که گمنامی شهداش دل ادم رو آتیش می زنه...شهدایی که تا آون روز خیلی به مظلومیتشون فکر کرده بودم اما حس غریب غریبی چیز دیگه ای بود...
نیم ساعت دیگه شد چندین ساعت و شب شد و غروب است و ماه است و من! ...
و اتوبوس همچنان خراب...
دست مان را به دامان اهل بیت زدیم و توسل مهمان لبهای خسته مان شد و قسم دادیم شهدا را تا شفیع مان باشند و آمرزیده از دیار گمنامیشان به شهرها برگردیم...
شب را در پادگان دژ خرمشهر خوابیدیم و صبح فردا راهی شدیم به دیار عاشقان زهرایی ؛ شلمچه .
و نگاه آنجا که به مرز گره می خورد دل هوای نینوا می کرد و لب زمزمه می کرد که : کرب و بلا ای کاش مسافرت بودم...
و بچه ها که بی خیال تر از هر چه فکر کنی در اب های فصلی دشت شلمچه ابتنی می کردند و بعد تانک سواری!... خدایا، یعنی ما راوی خوبی برای قصه ی شجاعت و ایمان یارانت هستیم تا فرزندانمان قدر بدانند ایثار ایثارگرانت را؟