اینجا سکوت امپراطور رؤیاهاست
نه "بانوی من" به کار دلم می آید نه "سرورم"!
کفش های کوچک قلبم هرچقدر هم بدوند به گرد پای غمزه ی چشمهایت نخواهند رسید
بی خیال احساس!
اینجا دارالفنون عقل است و دیوارهایش زیر بار بایدها و نبایدها دارند میمیرند....
وقتی تو نیستی حرف هایم به دل گوش های خودم هم نمی نشینند
بی تو تنها اشک زبان مرا می فهمد
این روزها بدجور بد شده ام
حالا پناه می برم به حرف هایش از شرّ خودم. بسم الله ....
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
زین سبب قیمت من سر به فلک می ساید
من همان تخم طلایم که شما کشتیدم
این گرانی به جزا بر سرتان می آید
شجره نامه ی من تازگیا کشف شده
جدّه ی مادری ام مرغ هما بی شاید!
گاوصندوق مهیا بکنید از بهـرِ
تکه بالی ز من ار گیر شما می آید
هی مرا آب پز و جوجه کبابم کردید
شیخ ما حکم به تکفیر شما فرماید
عیب کردید چرا در جگرم هورمون هست
قیمت آن جگرم، خون جگر می باید
تازگی شوهر خوبی شده آقای خروس
زانکه مهریّه ی ما روز شمار افزاید
سرم داغ است و می دانم
که گرمای محبت را
شکوه حرف های تو
به کام جان من بخشید
و حالا در عبور از لحظه های سرد دلتنگی
من و یادت هم آغوشیم و می دانم
که گلبرگ نفس هایت
تمام شعرهایم را غزل کرده ست
اگر سهراب می آمد
و در کاشان چشمانت
عروج ذوق را می دید
خوب می دانم
که دیگر حوض نقاشیش
بی ماهی نمی ماند و
شبیخون های حجم تو
به چشمش خوب می آمد.
تو افسانه ترین مجنون
میان قصه های خوب و شیرینی
تو شاید معنی یک وِرد
در رقص سماع عاشقی باشی
و من در فهم تفسیرت
همیشه نمره ی تجدید می گیرم
و حالا سخت دلتنگم...
(شعر از شاهد)
تنــت می ســوزد از بــی داد عصر سرد نـــامردی
و من در خواب غفلت بودم و در دام بی دردی
تو را با نام بودا سـوختند و حالا به پا کردند
به پیش چشم عالم، قصّه های ناجوانمردی
هنوز از قصّه ی هابیلیان بوی تو می آید
که در افسانه های شرقی این دشت می گردی
تو را بر کنفرانس بی عدالت ها امیدی نیست
نــدای "یــا محمّـــد" را به یـــاد دهر آوردی
دوبـــاره عصـــر آهــن آبرویــــش رفـــت با آهت
تو دست آهنینش را چه مظلومانه روکردی
(شعر از شاهد)
از اون دست آدم هایی نیستم که بگم دولت و نظام ما هیچ اشکالی نداره و مملکت ما در نهایت گل و بلبلی به سرمی بره اما...
اما شدیدا مخالفم با آدم هایی که درمورد هر مشکلی انگشت اتهام رو به سمت دولت نشونه می رن و انگار نه انگار که خودشون هم توی این کشور زندگی می کنن و در واقع این مردم هستند که دولت رو به وجود میارن! و اصولا و با کمال احترام باید بگم که اینجور آدما حالم رو به هم می زنن
نمونه ش همین دیروز بود که نی نی شاهد رو بردیم سرسره ی آبی... کلی بهش خوش گذشت و کلی در کف تغییرات زیبای ایجاد شده در ساحل رودخانه بودیم که خانمی از مسئول اونجا پرسید: چرا سرسره ی آبی رو برای خانم ها راه اندازی نمی کنید؟ و بی معطلی جواب شنید: درخواست دادیم مجوز ندادن! ...
و شنیدن همین کلام کافی بود تا چهره ی شنوندگان در هم بره و خب ته ذهن همه شون یه جمله ویراژ بده و تک چرخ بزنه که: اَه از دست این دولت و این مجوزها! ...
ولی جناب مسئول سرسره انتظار مستمعین سریشی مثل ما رو نداشت و وقتی با نگاه منتظر ما روبرو شد فهمید که مجبوره دلیل عدم دادن مجوز رو بگه و لاجرم گفت : گفتن باید مجموعه رو سرپوشیده کنید تا مجوز بدیم ... و اینجا بود که همه با پوزخند گفتیم : پ نه پ!
خدای من یعنی ایشون میخواسته بدون اینکه مجموعه حفاظ داشته باشه مجوز شنای بانوان براش صادر بشه!!! اون وقت تقصیر دولت و شهرداریه که بهش مجوز ندادن!!!!!!!!!
خدایا به ما بصیرتی عطا کن تا نادانسته قضاوت نکنیم. الهی آمین
پ ن1: مسئولین محترم شهرداری دزفول لطفا سریعتر فکری برای استفاده راحت بانوان از آب پرطراوت رودخانه ی دز کنید. قبلا از همکاری شما ممنون!
پ ن2: نوع پوشش آقایون در استفاده از این سرسره آبی با توجه به باز و قابل دید بودن اون اصلا مناسب شهرشهیدپرور و دارالمومنین دزفول نیست.